شونيسم در حاکميت، شونيسم با حاکميت

یونس شاملی

بافت جمعيتی ايران، و کثيرالملله بودن آن، و راه يافتی دمکراتيک برای حل مشکلی که "مسئله ملی در ايران" نام گرفته است، به يک هوشياری دمکراتيک نياز دارد. می گويم هوشياری دمکراتيک به اين دليل که در ميان گروهها و احزاب سياسی، به دليل آلوده شدن ديدگاها يشان به ميکروب برتربينی و ناسيوناليسم افراطی که من مفهوم شونيسم را در توصيف اين ميکروب بکار برده ام، هوشياری ضددمکراتيکی در کار است که ايران را نه به منزلگاه همبستگی و اتحاد، بلکه به جولانگاه خصم و نفرت و خشونت سوق دهد.

 

اگر از آنان که همه جانبه به ميکروب فوق آلوده شده اند، بگذريم، ميتوان گفت که موزائيک زبانی- فرهنگی موجود در ايران برای کسی پوشيده نيست. همين موزائيک زبانی و فرهنگی از آنجا که پاسخ درخوری نيافته است، امروز به معضلی جدی در جامعه تبديل شده است.

 

به همين دليل پاسخ به مسئله ملی در ايران به يکی از گرهگاههای اساسی گذار ايران بسوی دمکراسی تبديل شده است. لذا برای پاسخ به اين معضل در شرايط بحرانی کنونی که به احتمال زياد ميرود معادلات سياسی در داخل را تا حدود زيادی دستخوش تغييراتی سازد، چاره انديشی مناسب و دمکراتيکی را طلب می کند.

 

به نظر ميرسد تا فرصت باقی است، و تا کينه و نفرت برآمده از توهين و تحقير عليه ملل غيرفارس در ايران به ميان مردم کشيده نشده است و مليتهای ساکن ايران رژيم حاکم را تنها مانع دستيابی به حقوق برابر خود می دانند، روشنفکران، احزاب و گروههای سياسی متعلق به خلق فارس را صميمانه مورد خطاب قرار داد و از آنان خواست که در نوع نگاه، بينش و بدنبال آن در عملکردشان نسبت مليتهای غيرفارس در ايران تجديد نظر کنند و اين مليتها و انرژی موجود در ميان آنان را نه بصورت منفی که منبعی برای سازندگی سراسری سرزمينی تلقی کنند که متعلق به يکی از آنان نيست، بلکه به تک تک آن مليتها تعلق دارد...!

چشم ها را بايد شست، نوع ديگر بايد ديد...!

 

ملت يا قوم، کدامين؟

با اندکی دقت به طرح صورت مسئله از سوی دست اندکاران دولتی و متاسفانه احزاب سياسی و روشنفکران خلق فارس در توضيح اين مفاهيم و برای تعريف آنچه که بافت جمعيتی ايران را تشکيل ميدهد آگاهانه و ناخودآگاه خطاهای اساسی و ترمينولوژيک و بشدت غيردمکراتيک بر آن احاطه داشته و مفاهيم ملت و قوم بصورتی غيرواقعی و غير عقلانی برای توضيح ايران به مثابه يک کشور چند مليتی و چند زبانگو بکار گرفته می شود.

 

در اين ميان و جالب توجه اينکه احزاب و گروههای سياسی منسوب به خلق و يا ملت فارس در ايران، چه آنان که به صدرات قدرت سياسی تکيه زده و حاکميت جمهوری اسلامی را رهبری می کنند و چه اغلب آنان که در اپوزيسيون اين رژيم قرار دارند، در خصوص مسئله ملی در ايران، اختلاف نظر جدی با همديگر ندارد. يعنی اغلب اين جريانات ملتها و يا مليتهای غيرفارس ايران را با مفهوم قوم به توضيح می کشند و جالب اينکه در مقابل آن اغلب از فارس به عنوان ملت ياد نمی کنند، بلکه اسم مستعار فارس را که همان معادل ايران باشد به عنوان ملت ياد ميکنند و می گويند در اين کشور يک ملت وجود دارد و آنهم ملت ايران است! دقت کنيد. ملت ايران! حالا اين ملت ايران به چه زبانی تکلم می کند؟ فارسی. و به چه زبانی سياست را توضيح می دهد؟ فارسی. ادبيات ايران کدامين زبان را شامل می شود؟ فارسی. بودجه فرهنگی کشور تمام و کمال در جهت رشد و شکوفائی کدامين زبان قرار ميگيرد؟ زبان فارسی. اين ملت به چه زبانی تحصيل می کند؟ فارسی. به چه زبانی ارتش اداره ميشود؟ فارسی. به چه زبانی دادگاهها داد و عدل را! جاری می سازند؟ به زبان فارسی. به چه زبانی فيلم ميسازند؟ به چه زبانی راديو و تلويزيون اداره می شود؟ به چه زبانی .... والاآخر. وبا اين توصيف ملت ايران تمام و کمال با زبان فارسی در هم آميخته  و هم آغوش می شود و ملت فارس و ملت ايران ديگر مفاهيم جداگانه ايی نمی شوند. بلکه به اين همانی یکديگر تبديل می شوند.  پس با اين نگرش و اين وضعيت جايگاه مليت ترک، کرد، بلوچ و عرب در اين کشوردر کجاست؟ می گويند در درون اين ملت، يعنی به اصطلاح ملت ايران، اقوامی هم زندگی می کنند که به زبانهای ترکی، کردی، بلوچی وعربی سخن می گويند و الاآخر...! تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل.

 

 

در اين ميان اما يکی از تئوری پردازان جمهوری اسلامی، يعنی مجتبی مقصودی مسئول فصل نامه مطالعات ملی، در مصاحبه با نشريهء دانشجويی اؤرنجی شماره 11 در ايران به روشنی بر توضيح قبلی من از مسئله در پاراگراف قبلی صحه می گذارد. وی در جواب به اين پرسش که؛ چه کسی ملت و کدامين جمعيت را ميتوان قوم تلقی کرد؟ می گويد: ايران از گروههای قومی مختلفی تشکيل شده است. اما آن گروه قومی که صاحب دولت است، ملت تلقی می شود. و ديگر گروههای قومی که صاحب دولت نيستند، قوم خوانده می شوند. وی در ادامه توضيح خود عنوان ميکند که؛ قوم فارس به دليل داشتن دولت، تنها ملت موجود در ايران است و ديگرگروهها که صاحب دولت نيستند قوم تلقی می شوند.

 

با اين بيان آقای مجتبی مقصودی از ديگر گروههای قومی می خواهد که برای ترفيع به درجه رفيع ملت، بايستی دولتهای خود را تشکيل دهند و يا اينکه در بی دولتی، آنان بايستی پی موقعيت شهروندی درجه دوم را بر تنشان به مالند و مهر از لبشان نگشايند. اما اين متخصص توجيه شونيسم و نژادپرستی فارسی، به ذهنش نمی رسد که کشورهای دمکراتيک و فدراليستی چون سوئيس، کانادا، هندوستان و... کشور های تک ملتی تلقی نمی شوند، بلکه در اين کشورهای تمام ملتها با حقوق يکسان و برابر در کنار هم زندگی می کنند و ملتی را بر ملتی ديگر ارجح نمی دارند. در عين حال مجتبی مقصودی فراموش کرده اند که قبل از به قدرت رسيدن پهلوی ها، ترکان حدود 990 سال بر اين سرزمين حکومت رانده اند و هم اينک در مجاورت مرزهای شمالی ايران آذربايجانيها صاحب دولت مستقل خود هستند. با اين وجود باز مجتبی مقصودی لجبازانه می خواهد ترکان ايران را با توصيفی که گذشت قوم تلقی کند و جمهوری اسلامی به روسای دواير دولتی و غير دولتی دستورالعمل صادر می کند که از مفهوم قوم در توضيح مليتهای ايران در نوشته ها استفاده گردد.

آشکار است که اعمال سياست برتربينی و نگاه تحقيرآميز و نژادپرستانه حاکم عليه ملل غيرفارس در ايران و رسوخ و نفوذ اين تفکر عقب مانده در بخش قابل توجهی از شخصيتها، احزاب و گروههای سياسی خلق فارس در اين کشور است. باز روشن است که در بطن اين نگاه، خصومت پروری، کينه ورزی، واکنش، خشونت و انتقام نهفته است. يعنی يا بايستی مليتهای غيرفارس طوق نوکری ملت ديگری را بر گردن بيافکنند و يا اگر برای زيستن در شرايطی برابر به پا خيزند بايستی به هر فضاحتی سرکوب گردند. و ثالثا اين نوع نگرش به مسائل کلان اجتماعی نه تنها راه حلی برای مشکلات و معضلات سياسی، اجتماعی و فرهنگی ارائه نمی دهد که خود به معضلی جدی در مقابل روند دمکراتيک جامعه تبديل می شود.

 

اما در مقابل عملکرد و ديدگاه موجود در ميان حاکميت و اغلب احزاب سياسی منسوب به ملت فارس، تمامی احزاب سياسی و روشنفکران مليتهای غيرفارس در ايران، در تئوريها و ديدگاههايشان نه تنها واقعيت ملموس جامعه کثيرالمله و چندزبانگو ايران را حس می کنند، چرا که خود بخشی از آن موزائيک فرهنگی ايران را تشکيل ميدهند. و در عين حال در صدد گشودن باب ديالوگی مثبت، سازند و دمکراتيک برای حل مسئله ملی در ايران هستند. راهی که در نهايت گريزی از آن نيست. اما رژيم حاکم و متاسفانه بخشی از اپوزيسيون نژادپرست آن با سناريوهای ماليخوليايی خويش در مقابل خواستگاههای دمکراتيک مليتهای غيرفارس به هر دسيسه و توطئه ايی دست می يازند تا چهره مقاومت و مبارزه ملل غيرفارس برای احقاق حقوق برابر را در افکار عمومی جامعه خراب کنند.

 

مسئله اساسی اينست که اگر شونيسم در حاکميت سياست برتری نژادی عليه ملتهای تحت ستم و غيرفارس اعمال مي کند، چرا اپوزيسيون سياسی ملت فارس و روشنفکران آن تحت عنوان احزاب سياسی سراسری (بجز انگشت شماری) در مقابل چنين سرکوبی دم بر نمی آورند و در اغلب موارد سکوت پيشه می کنند؟ آيا اين همان شونيسم خارج از حاکميت و در واقع شونيسم با حاکميت نيست؟

 

شونيسم در عمل

شونيسم، آنچه که از تعاريف، تجارب و عملکرد آن برمی آيد، آن  نوع ناسيوناليسم افراطی است که قبضه های قدرت حکومتی را در دست خويش دارد و برای زياده خواهی اش حتی مردم خود را در زير چتر سياه خويش به قربانگاه می کشاند و به اصطلاح در لفظ بر طبل برتری و عظمت آن ملت می کوبد، اما در عمل به فلاکت و نگونبختی آن می کوشد. چرا که جوهره شونيسم در حقير شمردن ديگران، انکار آنان، از خود بيگانه کردن آنان و در صورت لزوم اعمال توحُش عليه آنهاست تا بتواند به اصطلاح آرمانهای برتری جويانه و قدرت طلبانهء خويش را به کرسی بنشاند. غافل از آنکه اساس و بنياد حقير شمردن و تلاش برای آقايی کردن بر ديگران در عمل کاشتن ريشه های نفرت، واکنش، دشمنی و مقاومت همان ديگرانی است که در عمل حتی امکان يک زندگی عادی و نرمال را نيز از انسانهايی که در چنين فضاهای ساخته شده، زندگی می کنند، می گيرد. و زندگی در درون جامعه ايی که آکنده از تحقير و واکنش عليه آن است، در فضايی که همه به انتقام و خون و خون کشی می انديشند و رهبران در قدرت برای دستيابی به روياهای ماليخوليايی خود، حتی ملت خود را به مسلخ جهل و وحشت و مرگ می کشانند، و ثبات را حتی از زندگی روزمره مردم می ربايند، ديگر جايی برای سخن گفتن از يک زندگی انسانی و دمکراتيک در آن وجود ندارد. فضا تنگ و انديشه در تاريکخانه های برتری جويی به دامی شيطانی گرفتار آمده است. در اين فضا فريادهای حق طلبانه شنيده نمی شود و گاه حتی چنان همهمه ايی بپا می شود که فرياد اساساً به گوش کسی نمی رسد. در آنجاست که وحشتِ برپائی سلاخ خانه ايی ديگر باز در دلها طنين می اندازد. طلسم شونيسم گاه حتی انسانها عاری از اين ايده ها را چنان آلوده می کند که انگار حقيقتی در دل آنان نزول کرده است. شونيسم قبل از هر کس ملت خويش را به مسلخ مي برد و تا آنجا که ممکن است آنان را برای قربانی کردن ملتهای ديگر و به مسلخ کشيدن آنان شريک جرم خود می کند.

اما اگر ماهيت انديشه و عملکرد دولتی عليه مليتهای غيرفارس در ايران را شونيسم بناميم و صور آن را در اشکال مختلف افشا کنيم، واکنش و قيام خلق آذربايجان و ملت ترک در اوايل همين سال که اوج آن قيام شهر تبريز در اول خرداد همين سال بود، "مرگ بر آپارتايد"، يکی از شعارهای محوری آن را تشکيل ميداد. شعار مرگ بر آپارتايد و مرگ برنژادپرستی در تمامی شهرهای آذربايجان با طنين قابل توجهی منعکس شد. با وجود اينکه رژيم موفق شد از تظاهرات عظيمی که  ترکان در صدد انجام آن در تهران بودند، ممانعت بعمل آورد ، آما اختلال در چرخ عادی شهر تهران در روز اعلان تظاهرات در مقابل مجلس شورا و دسيسه ها و دستگيرهای وسيع در تهران نشان داد که پتانسيل جنبش ملی آذربايجان برای ايجاد دگرگونی در نظام استبدادی مذهبی و نژادی در ايران بطور قابل توجهی بالاست. هر چند که تنين شعار مرگ بر آپارتايد در بخشهايی از تهران پيچيد، اما هنوز جنبش ملی ترکان در ايران و بويژه در تهران توانايی نهايی خود را به کار نگرفته است و سخن پايانی خود را بر زبان نرانده است.

 

بدتر از آن اينکه، برتری جويی نژادی و راسيسم آريايی از سوی دستگاه دولتی ايران نهادينه شده است و متاسفانه اغلب فعالين سياسی و حتی روشنفکران منتسب به خلق فارس چنين تفکر منحط و عقب مانده را بر روی دوشهای خويش، دانسته و يا نادانسته، حمل می کنند. بنابراين و برای مقابله با معضل نژادپرستی که ميرود جامعه ايران را به تخم کين و نفرت و خشونت بيالايد، بايد واکنشی جدی نشان داد و روشنفکران دمکرات و ضدنژادپرست خلق فارس را برای مقابله با اختاپوس تاريکی و خشونت يعنی آپارتايد در ايران به اتحاد و اتفاق فراخواند. به نظر من تحقق دمکراسی بدون مبارزه جدی عليه آپارتايد و نژادپرستان فارسی در ايران غير ممکن است.

سياست ضد انسانی و ضد ملی عليه ملل غيرفارس توسط ناسيوناليسم افراطی فارس (شونيسم) در طی هشتاد سال گذشته به صور مختلف در قالب نظام سلطنتی و جمهوری اسلامی اعمال شده است. تعميق اين سياست ضد انسانی عليه شهروندان ايران و بويژه عليه مليتهای غير فارس در آن، امروز خود را در اشکال مختلف نژادپرستانه در نزد مردم عادی نشان ميدهد. مهم ترين دليل نژادپرستانه بودن اين سياستها، جدا از برنامه های ضد انسانی که در کشور اعمال می شود، حس خود مردم است که در قيام خلق آذربايجان به روشنی و وضوح مطرح شد و شعار "مرگ بر آپارتايد" به شعار محوری و سراسری اين قيام بدل شد.

 

و اما بايستی عنوان کرد که ماهيت نژادپرستی فارسی، هنوز برای توده های عامی روشن نيست و همچنان اين جريان با عوام فريبی بی نظيری سعی بر آن دارد که مبارزهء ضد آپارتايدی در ايران را با پارانويد هميشگی "تجزيه ايران" و يا "ضديت با ملت فارس" توجيه کرده و افکار عمومی را از اصل مسئله منحرفت کند.

 

نوع نگاه به ماهيت رژيم جمهوری اسلامی

شکل و شمايل شونيسم در ايران را ميتوان به اشکال مختلف نشان داد. اما يکی از اشکال اساسی ماهيت شونيستی در طرز تلقی احزاب سياسی و روشنفکران متعلق به ملت ها و يا مليتهای ساکن ايران است. به عبارت ديگر نوعی تلقی و تحليل از ماهيت سياسی اجتماعی و فرهنگی رژيم حاکم از سوی احزاب و گروههای سياسی و روشنفکران ملت فارس با نوع درک و تحليل احزاب و گروههای سياسی متعلق به ملت های غيرفارس، يعنی احزاب و گروههای سياسی ترک، کرد، بلوچ ، ترکمن و عرب از ماهيت رژيم کاملاً متفاوت است. می گويم کاملا متفاوت، به اين خاطر که دقت خوانندگان را به اين نکته جلب کنم که چگونه اين تفاوت و اهداف منتج از اين تحيلهای متفاوت ميتواند اصولی، درست و يا غير اصولی و نادرست از آب درآيد.

 

درک گروهها و احزاب سياسی ملت فارس در ايران (احزابی که خود را سراسری مينامند و اغلب پسوند ايران را با خود به يدک می کشند) از ماهيت رژيم در مجموع ديکتاتوری مذهبی است. اين ديکتاتوری مذهبی، يا استبداد دينی با تمامی توحشی که در عرصه های مختلف عليه مردم بکار رفته است، با توجه به گرايش فکری سياسی تحليلگرانش از چپ تا راست، تفاوت فاحشی را با خود به يدک نمی کشد. اين جريانات سياسی و روشنفکری تنها در ارائه آلترناتيوهايشان است که از همديگر فاصله ميگيرند. آلترناتيوهای چپ در مجموع ماهيت رژيم را به بورژوازی در اشکال گوناگون آن منتصب می کنند و در بهترين شکل از اجحاف به کارگران و زحمتکشان و زنان و ديگر اقشار جامعه سخن می گويند و آلترناتيوهای راست به ماهيت اقتصادی رژيم کار چندانی ندارند، چرا که خودشان از همان قماشند و تنها به جنبه های سياسی و مذهبی حاکميت توجه نشان ميدهند و تلاش بر آن دارند که اين رژيم را ضد ايرانی و به اصطلاح عربی و عرب زده  بنمايانند، تا با ناسيوناليسم ايرانی، که در واقع ناسيوناليسم فارسی است، مردم را عليه رژيم بشورانند. بويژه منحط ترين گرايش آن، يعنی گرايش سلطنت که مردم ايران متحداً در سال 1357 سرنوشت خود را با آن يکسره کردند، با تمامی حمايتهايی که از جناههای مختلف در جامعه آمريکا کسب ميکند، در بوق و کرنای خود به اصطلاح آبادانی ايران را می دمد!!

 

اما تحليل و تصوير گروهها و احزاب سياسی ملل غيرفارس در ايران از ماهيت رژيم بر بنياد استبداد مذهبی و نژادی استوار است. ماهيت رژيم جمهوری اسلامی ايران تنها به استبداد مذهبی خلاصه نمی شود. بلکه استبداد نژادی که در قالب تحقير و بی حقوق نگه داشتن اکثريت غيرفارس جامعه ايران را شامل می شود از قلم روشنفکران و فعالين سياسی جامعه فارس افتاده است. و اگر اينجا و آنجا به پديده حقوق مليتها اشاره شده است، فقط و فقط برای خالی نبودن عريضه بوده است. من سعی خواهم کرد اين بخش آخری سخن خود را در طی اين نوشته روشنتر سازم.

 

بنابراين روشن است که درک ماهيت رژيم يعنی استبداد مذهبی و استبداد نژادی که از سوی روشنفکران و فعالين سياسی ملل غيرفارس در ايران مطرح ميشود با درک ناقص و ابتر صرفا استبداد مذهبی که از سوی فعالين سياسی و روشنفکران جامعه فارس مطرح ميشود در مغايرتی جدی قرار دارد. چرا که نتيجه اين تحليلها، سنتز و رويکردی که از اين دو تحليل ميتواند در آينده، يعنی تغيير رژيم سياسی در ايران، بروز کند کاملاً متفاوت و شايد حتی در تضاد با يکديگر قرار گيرد.

 

استبداد نژادی عليه مليتهای غيرفارس در ايران، استبداد عليه 65 درصد مردم ايران را شامل مي شود. نتايج استبداد نژادی در ايران تحقير و توهين عليه مليت های غيرفارس، ناديده انگاشتن آنان و عقب نگهداشتن آنان تا آن حد که نتوانند عليه حاکميت اين استبداد واکنشی از خود نشان دهند. بنابراين تغيير حاکميت سياسی بدون تغيير در سياست نژادی در ايران و بدون پذيرش پلوراليسم سياسی وملی نتيجه ايی جز استمرار همين سياست در فردای سرنگونی جمهوری اسلامی ندارد. بنابراين مبارزه با استبداد نژادی در کنار مبارزه با استبداد سياسی و مذهبی است که ميتواند نتايج مفيد و ثمربخشی را از خود بر جای بگذارد و ملل غيرفارس در ايران فردا را چون شهروند مساوی الحقوق در کنار هم کشوریهای فارس زبان خود قرار دهد. لذا انديشه ضد استبدادی امروز اگر به تفکر ضد نژادپرستانه و ضد شونيستی مصلح نباشد، کلاه ايران فردا واقعاً پس معرکه است. يعنی باز توليد استبداد از نوعی ديگر. به همين خاطر است که  نوع نگاه اپوزيسيون ملل غيرفارس به ماهيت جمهوری اسلامی نسبت به نگاه اپوزيسيون نمايندگان سياسی ملت فارس مرکب و همه جانبه تراست. و علت اين نگاه مرکب نيز قرار گرفتن اين مليتها در موقعيت ناهنجار سياسی، اجتماعی و فرهنگی است که ملل غيرفارس آن را با گوشت و پوست خويش لمس میکنند و متاسفانه حتی عدالتخواهانه ترين روشنفکران فارس نيز نه تنها اين معضل برايشان قابل لمس نيست حتی اغلب يارای ديدن واقعيتها را هم در اشلهای وسيعی ندارند.

 

اما گشايش اين معضل در نگاه همه جانبه به مشکلات و مسائل سياسی، اجتماعی و فرهنگی در ايران و باز کردن باب ديالوگ ميان روشنفکران و فعالين سياسی تمامی مليتهای ايران است که ميتواند، مسير پرسنگلاخ گذار به برابری ملی، دمکراسی و حقوق برابر زنان و عدالت اجتماعی را تا حدود زيادی مرتفع سازد.

 

البته بايد عنوان کرد که تحولات سياسی در چند سال اخير، و برآمدن جنبشهای سياسی ملی دمکراتيک در گوشه و کنار ايران و بويژه قيام عظيم خلق آذربايجان در اوايل امسال سوی نگاه بخشی از جامعه روشنفکری فارس را به مسئله مليت های ايران جلب کرد است. در عين حال حوادث سياسی مهم چند سال اخير در داخل همواره در آذربايجان، کردستان، بلوچستان و اهواز رُخ نمود است. و اين بر وزن جنبشهای ملی دمکراتيک و نقش آنان به عنوان يک مولفهء جدی سياسی در فردای تغيير نظام سياسی در ايران می افزايد.

 

يک خلط فريبنده برای انحراف افکار عمومی

يک بار، شايد نزديک به ده سال پيش، من در يکی از برنامه های سازمان مجاهدين که در استکهلم ترتيب داده شده بود و آقای محسن رضائی در آن سخنرانی داشت، شرکت کردم. بعد از سخنرانی و در بخش پرسش و پاسخ، سئولاتی در خصوص حقوق برابر ملی برای خلق آذربايجان را در يک ورق کاغذی برايشان فرستادم و اين پرسش را مطرح ساختم که؛ چرا در برنامه شورای ملی مقاومت در خصوص حقوق ملی کردستان مسائلی را مطرح کرده ايد، اما در خصوص حقوق ملی آذربايجان چيزی نگفته ايد؟ پاسخ و توضيح آقای محسن رضائی عضو بلند پايه سازمان مجاهدين خلق و يکی از مسئولين ارشد شورای ملی مقاومت برای من بشدت عجيب و غيرقابل فهم بود. ايشان بجای اينکه برنامه شورای ملی مقاومت را در خصوص مسئله ملی و بخصوص  حقوق سياسی، اجتماعی و فرهنگی خلق آذربايجان و ملت ترک در ايران را تشريح کنند و به نقصان و کمبودها در برنامه خودشان اعتراف کنند و مرا نسبت به سرنوشت آذربايجان در برنامه شان اميدوار کنند، عنوان کردند که؛ "مسئله ايی در آذربايجان وجود ندارد"! و ادامه دادند که؛ "بنيانگذراران سازمان مجاهدين از آذربايجان هستند و بخش بزرگی از اعضای ما آذربايجانی هستند"! و در عين حال اين توضيح را نيز اضافه کردند که؛ "در آذربايجان حزب سياسی وجود ندارد که ما در اين خصوص با آنان درباره حقوق ملی سخن بگوييم"..!! و البته تمامی پاسخ ايشان به اين مسئله در اين مدار دور ميزد.

 

دقت کنيد! دليل عدم پاسخگويی به مسئله ملی خلق آذربايجان و ملت ترک در ايران اينست که؛ "بخشی از اعضا و حتی بنيانگذران سازمان مجاهدين  آذربايجانی هستند"، و از آنجا که اعضا و بخشی از رهبران يک گروه سياسی اگر آذربايجانی باشند بايستی از ارائه برنامه نسبت به حل مسئله ملی در آذربايجان اجتناب کنند!! آيا پاسخ آقای محسن رضائی از بی اطلاعی ايشان سرچشمه ميگرفت و يا اينکه پاسخ ايشان به اين پرسش ريشه در آگاهی ايشان داشت خود حديث عجيبی است!

 

به نظرم ارائه چنين پاسخی از سوی يکی از احزاب اپوزيسيون جمهوری اسلامی، آگاهانه است. وگر نه اگر سازمان مجاهدين و يا هر حزب و گروه ديگری برنامه ايی در خصوص ساختار چندمليتی و چندزبانگويی ايران داشته باشد، پاسخش برای پرسشهايی در اين حوزه روشن و آشکار است. اما تفره رفتن از پاسخ و يا منحرف کردن ذهن شنونده، ديگر پاسخ نيست، بلکه تاکتيک تهاجمی است. اميدوارم در طی اين دهسالی که گذشته است و بويژه بعد از قيام عظيم و سراسری خلق آذربايجان وملت ترک در ايران، سازمان مجاهدين و شورای ملی مقاومت تغييراتی در برنامه خود در خصوص مسئله ملی در آذربايجان و اساسا مسئله ملی در ايران ايجاد کرده باشند. متاسفانه من متن و يا مطلبی دال بر چنين دگرگونی تا بحال نديده ام.

 

جالب اينکه يک هفته پيش پاسخ و پرسش يک نشريه دانشجويی آذربايجانی را با نماينده ولايت فقيه در دانشگاه تهران را در خصوص حقوق اقوام!! می خواندم. نماينده ولايت فقيه در دانشگاه تهران در پاسخ به پرسشهای يک دانشجوی ترک تکراراً توضح ميدهد که مسئله ايی در آذربايجان وجود ندارد و به زعم ايشان، ولی فقه خودشان از خطه آذربايجان هستند، و همچنان اسامی وزرا دولتهای مختلف در دوره های متوالی را که آذربايجانی هستند برمی شمرد و اين نتيجه را می گیريد که، آذربايجانی ها بصورت قابل توجهی در نظام جمهوری اسلامی نمايندگی دارند و همچنان اسامی و القاب آيت الله ها و مقامات مذهبی آذربايجانی را در توجيح بی حقوقی فرهنگی و ملی آذربايجانيها به رُخ می کشد.  البته اين روش برخورد با بی حقوقی ملی خلق آذربايجان در ايران تنها به سازمان مجاهدين و رژيم جمهوری اسلامی خلاصه نمی شود. به جرات ميتوان اذعان داشت که احزاب و گروههای سياسی و اغلب شخصيتهای مطرح خلق فارس همواره برای توجيح بی حقوقی مليتهای غيرفارس در ايران و اللخصوص بی حقوقی ملت ترک در ايران، به اين ترفند که گويا آذربايجانيها در پستهای مختلف دولتی و يا در کادرهای بالای حزبی و گروهی مشارکت داشته و يا دارند، پس حقوق ملی بيش از 30 مليون ترک در ايران تامين شده است!! اين در حالی است که قيام سراسری خلق آذربايجان در اوايل همين سال رسمی شدن زبان ترکی در ايران، تحصيل از آغاز تا انجام به زبان ترکی، داشتن رسانه های عمومی به زبان ترکی و سپس برابر حقوقی در عرصه سياسی، اجتماعی، فرهنگی با ديگر مليتهای ايران مطالبه کردند. اين مطالبات انسانی، عدالت خواهانه و دمکراتيک ملت ترک در ايران است و عضويت اين يا آن آذربايجانی در حزب و گروه سياسی ايرانی و داشتن پست و مقام دولتی از سوی هر آذربايحانی هيچ ربطی به حقوق سياسی اجتماعی و فرهنگی ملت ترک در ايران ندارد.

 

آنچه روشن و آشکار است جمهوری اسلامی، آنچنانکه از تعريف مجتبی مقصودی برمی آيد، نماينده فارسيت و اسلاميت آن ملت  در ايران است. هرچند که اين سيستم نماينده واقعی و دمکراتيک خلق فارس در ايران نيست. روشن است که ملت فارس نيز چون تمامی ملتهای ديگر در ايران در آرزوی يک زندگی شرافتمندانه و عادلانه و دمکراتيک به سر می برد. تمام اميد مردم ايران با تمامی مليتهايش در آرزوی روزی به سر مي برند که در ايران بعد از جمهوری اسلامی حاکميتی که متعلق به تمامی مردم ايران از فارس، ترک، کرد، ترکمن، بلوچ و عرب باشد ايجاد گردد. حاکميت در ايران متعلق به تمامی مليتهای ساکن آن است و نه يکی از آنان. به نظر ميرسد تنها راه دستيابی به حاکميت دمکراتيک، لائيک، غيرمتمرکز که در خدمت تمامی مردم و مليتهای ساکن آن باشد، يک جمهوری لاييک، دمکراتيک و فدراليستی است. فدراليسمی که در آن دولتهای ايالتی برمبنای مرز زبانی و تاريخی مليتهای آن سرزمين از هم جدا می شوند و ايران از کشوری که امروز با حاکميت شونيستی از نفرت و کينه عليه ترک و عرب و کرد و بلوچ سيستماتيزه شده است، به سرزمين همبستگی، دوستی و مودت بدل میشود.

 

فدراليسم يعنی تقسيم برابر و دمکراتيک حقوق و امکانات

فدراليسم در کشوری که آئينه تمام نمايی از کثرت فرهنگی و زبانی است، به مثابه مناسبترين شيوه اداره کشور شناخته شده است. فدراليسم در ايران به دليل ترکيب طبيعی چند مليتی آن ضمن اينکه  امکان بازتوليد رژيمهای استبدادی را از آن سلب می کند، زمينه را برای مشارکت، همدلی و همبستگی برای از ميان برداشتن نابسامانيهای اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی در سراسر کشور را فراهم ميسازد. در آن شرايط و برای مثال، ديگر بلوچستان به سرزمين فقر و مرگ تبديل نمی شود و تمامی مليتهای بصورت برابر و دمکراتيک امکانات خود را برای رشد و آبادانی مصروف ميدارند. در آنجا ديگر ارزش برابر انسان، اولين پايه دمکراسی، به بازی گرفته نمی شود، و اکثريت مردم در چرخدنده های سيستم نژادپرستانه تحقير و تمسخر نمی شوند.

 

فدراليسم، در واقع تقسيم برابر حقوق و امکانات در ميان مليتهای ساکن ايران است. حقوق برابر سياسی بدان معناست که تمامی مليتهای ساکن ا يران از فارس، ترک، کرد، بلوچ، ترکمن و عرب بايستی حاکميت سياسی خود را در مناطق خويش اعمال کنند و تمامی مليتها متحداً دولت سراسری و فدرال ايران را برپا دارند. در چنين صورتی است که مسئله ملی و بی حقوقی ملل ساکن ايران برای هميشه از ليست مشکلات اساسی اين کشور حذف می شود. در نظام فدراليستی، اداره امور داخلی ايالات به مجلس و دولت ايالتی واگذار ميشود و اين تقسيم قدرت زمينه های آبادانی پارالل تمامی کشور و بهره مندی تمامی مليتهای ايران را تامين می کند.

 

متاسفانه بايد اذعان داشت که هم اينک نيروهايی وجود دارند که می خواهند حاکميت بعد از جمهوری اسلامی را دوباره روی ريلی ادامه دهند که نظام شاهنشاهی منفور پهلوی ها و سپس حاکميت وحشت جمهوری اسلامی بر آن رانده شده اند. اين هر دو رژيم جدا از ماهيت استبداديشان، ماهيتی شونيستی و نژادپرستانه داشته اند. متاسفانه اين شونيسمم و نژادپرستی تا حدودی ذهنيت عقب مانده جامعه فارس زبانان را با خود آلوده است. پالايش چنين تفکرات ضد انسانی و مبارزه با نژادپرستی جز لاينفک مبارزه برای دمکراسی و برپايی نظام دمکراتيک، لائيک و فدراليستی است. آنان که در اين مبارزه سهيم نباشند، بايد که در دمکرات بودن و حتی انسانی انديشيدنشان بشدت ترديد کرد. مبارزه با آپارتايد در ايران در واقع محکی برای دمکرات بودن شخصيتها، احزاب و سازمانهای سياسی متعلق به ملت فارس است.

 

خطاب به فعالين سياسی و روشنفکران تمامی مليتهای ساکن ايران

چندی پيش خبردار شدم که در يکی از سمينارهای بررسی مسئله ملی در آلمان بر سر استفاده از مفهوم شونيسم فارس، اختلاف نظری ميان برخی از احزاب و سازمانهای سياسی متعلق به ملل غير فارس بروز کرده است. استدلالات در اين خصوص را بعدها شنيدم. مهمترين فاکتی که باعث شده است چنين اختلافی بروز کند آن بود  که برخی از عناصر فعال مليتها در آن سمينار عنوان مي کرده اند که گويا استفاده از مفهوم "شونيسم فارس"، خيلی ها را آزار ميدهد، و لذا بهتر است از مفاهيم ديگر در بيان مقصودمان استفاده کنيم. و از آنجا که در اعمال سياست شونيستی در ايران ترديدی وجود نداشته، پيشنهاد کرده بودند که به جای شونيسم فارس، شونيسم حاکم را در ادبيات سياسی و تهيه قطعنامه پايانی استفاده شود. البته که استفاده از شونيسم فارس و يا شونيسم حاکم در تحليل نهايی به يکجا منتج می شود. اما ريشهء سخن در آنجا نيست.

 

مسئله در آنجاست که آيا واقعاً شونيسم و سياست شونيستی وجود دارد يا  نه؟ اگر چنين سياستی وجود دارد همه متحداً بايستی عليه آن مبارزه کنيم. در اين مبارزه ترک و فارس و کرد و عرب محلی از اعراب ندارند. چرا که تلاش برای برپائی يک جامعه مدرن و دمکراتيک مبارزه با چنين آلودگیهايی را طلب می کند. و اگر ستم مضاعفی عليه مليتهای غيرفارس وجود ندارد، ديگر چرا سخن از مسئله ملی در ايران به ميان آمده است؟

 

جواب کاملا روشن است. در اين که مسئله ملی در ايران وجود دارد کسی شکی به خود را نمی دهد. اما آنگاه که استفاده از مفهوم شونيسم فارس واکنش کسی، سازمانی و يا حزبی را بر می انگيزاند، اين دقيقاً نشان از آلودگی آن شخص، سازمان و يا حزب سياسی به ميکروب شونيسم فارس است. سازش با چنين عناصر و جرياناتی در واقع پذيرش استمرار حيات ميکروب شونيسم درمبارزات سياسی است و متاسفانه عدم اعتماد به نفس و نداشتن تحيلی روشن در ميان برخی از شخصيتها و احزاب سياسی متعلق به ملل تحت ستم در ايران فرجه را برای مانور شونيسم بازتر می کند.

 

ناسيوناليسم افراطی فارس جدا از داشتن قبضه های قدرت حکومتی در قالب رژيم جمهوری اسلامی، در هشتاد سال سيطره خود چه در دوره شاه و چه در دوره شيخ، متاسفانه موفق شده است ديدگاه بخش بزرگی از روشنفکران، احزاب و گروههای سياسی متعلق به خلق فارس را که امروز خود را احزاب و گروههای سراسری مينامند، به ميکروب شونيسم آلوده کند. اين آلودگی متاسفانه تا حدودی نيز در بدنه شهرهای بزرگ رسوخ کرده است. اما با اندکی خوشبينی، بايد گفت که هنوز اميدها به ياس تبديل نشده است.

 

به نظرمن اگر در مقابل اين ميکروب مقاومت نکنيم و ضمن روشن کردن ماهيت آن، به مبارزه جدی با آن برنخيزيم، اين ميکروب تمامی هيبت جامعه را در هم خواهد پيچيد و تمام انسانها را از هستی ساقط خواهد کرد. و اين نه به نفع خلق فارس است و نه منافع مليت ديگر را تامين می کند. چرا که نتيجه همه گيرشدن چنين ميکروبی تعميق کينه و نفرت و خشونت در جامعه و بدترين شکل بروز جنگ داخلی در ايران است. و بدتر از آن اينکه گسترش اين ميکروب در جامعه امکان تحول جامعه به سوی ترقی و تکامل را به هر شکلی که باشد مسدود می کند.

 

لذا مقابله با اين ميکروب در مبارزه ايی جدی عليه آن و متحد شدن با تمامی نيروهای روشنفکری و سياسی متعلق به تمامی ملل ساکن ايران و بويژه اتحاد با آن بخش از روشنفکران و احزاب و گروههای سياسی متعلق به ملت فارس که ميتواند ميدان اين مبارزه را وسيعتر و تاثير عليه آپارتايد در ايران را عميقتر کند، ضروری می نمايد. بنابراين عقب نشينی از سنگر مبارزه با شونيسم و نژادپرستی در ايران، که عدم استفاده از مفهوم شونيسم فارس در ادبيات سياسی يکی از صور آن است، يک گام به پس از سوی نيروهای دمکرات برای انکشاف سياسی اجتماعی در کل ايران است.

 

به نظر ميرسد که باز کردن ديالوگ دمکراتيک ميان شخصيتها و احزاب و گروههای سياسی تمامی ملل ساکن ايران بايستی راه را بر استمرار حيات ناسيوناليسم افراطی فارس وحتی ديگر ناسيوناليستهای افراطی متعلق به مليتهای غيرفارس که فضا و شرايط برای شکل گيری آنان مناسب است، می بندد و به تقويت مناسبات دمکراتيک در ايران فردا کمک می کند.




Namn:
Kom ihåg mig?

E-postadress: (publiceras ej)

URL/Bloggadress:

Kommentar:

RSS 2.0